چون باد صبا از آن پریوش
این قصه شنید شد مشوش
آمد سوی عاشق جگرسوز
گفتش سخنان آن دلافروز
حرفی چو رسید از آن به گوشش
برد انده عاشقی ز هوشش
امید به هوش بازش آورد
در دایره نیازش آورد
با باد به صد فغان و زاری
گفت از سر عجز و خاکساری
کای پیک سبکرو سحرخیز
دست من و دامن تو برخیز
بشتاب ز گرد ره دگر بار
او را ز من این پیام بگزار