گنجور

 
 
 
سنایی

ای رفته و دل برده چنین نپسندی

من می‌گریم ز درد و تو می‌خندی

نشگفت که ببریدی و دل برکندی

تو هندویی و برنده باشد هندی

عطار

دی خاک همی نمود با من تندی

میگفت که زیر قدمم افکندی

من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری

زودا که تو نیز این کمر بربندی

ظهیری سمرقندی

خورشید رخا ز روی ناخرسندی

چون سایه به هر خسی همی پیوندی

من در غم تو چرا بر می گریم و تو

بر من ز سر طنز چو گل می خندی

اوحدالدین کرمانی

خود را به طمع درین بلا افکندی

بگسل زطمع تا تو درو پیوندی

تا هست طمع بدان که اندر بندی

رستی تو چو دندان طمع برکندی

نجم‌الدین رازی

ای شمع بخیره چند بر خود خندی

تو سوز دل مرا کجا مانندی؟

فرق است میان سوزکز جان خیزد

تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه