گنجور

 
بلند اقبال

کیست کز من رود بر باشی

گوید از همه هنر ناشی

تو نداری تمیز اینکه به رنگ

نخودی را شناسی از ماشی

نه تفاوت نهی به مشک ازپشک

نه به فیروزه فرقی ازکاشی

تو مپندار اینکه با هر کس

می توانی نمود او باشی

تو کجا ما کجا هزاران فرق

دادر انشا ز شغل فراشی

چه فروزی چراغ بر دم باد

چه نمائی بر آب نقاشی

اف به کیش تو ای سگ نانی

تف به ریش تو ای کل آشی

چه عجب گر که آسمانت کرد

نایب اندر فسا ز نباشی

چرخ دون پرور از تودون تر را

کرده برتر ز میرنجاشی

مشو از بازی فلک مغرور

که گهی ظلمت آور گه نور

آسمان این کند که می بینی

کس ندیدم بدین بد آئینی

می کندکه گدای را سلطان

می دهدگه به شاه مسکینی

چون توئی را گهی دهد منصب

چون منی را بر توتا بینی

گر به بالا نشینیت فخر است

من ندارم غمی ز پائینی

تو به بالا نشستی از خفت

من به پائین شدم ز سنگینی

خواهی ار صدق مدعای مرا

به ترازو نگر که تا بینی

ورنه آنجا که من نشینم صدر

نیست یارا ترا که بنشینی

من بدآنجا که پشت پا زده ام

تو بسائی به خاک ره بینی

کی تواند که دم زند از حسن

زنگی مطبخی بر چینی

اگر از نه سپهر درگذری

که دنی زاده ای و بی پدری

زیر این آسمان پر انجم

در طمع چون تو دیده کم مردم

به نظر هر چه آیدت بلعی

اژدهائی نه افعی وکژدم

چون تو سگ کس ندیده روباهی

کهکشد پشت خود خز وقائم

گاه آری قیاس مروارید

گاه پوشی لباس ابریشم

همه دانند جو فروشی تو

چه نمائی به این وآن گندم

توهمانی که درب دروازده

بود کارت کشیدن هیزم

به خرت خواستم دهم نسبت

دیدم از خر توراست کمتر دم

تا نبینی مرا به بد یا خوب

تا نبینم ترا زسر تا سم

جسم و چشم توکاش می گردید

این یکی کور وآن دگر یک گم

خاک گورت مگر که سیر کند

کی ترا سیر لطف میر کند

گر چو ماهی در آب خواهی شد

زآتش من کباب خواهی شد

بهر دام تو شست خواهم گشت

گر چو ماهی در آب خواهی شد

من چو سلیم توچون گلین خانه

آخر از منخراب خواهی شد

من چو تفتیده کوره ام کز من

آهن ار باشی آب خواهی شد

رستمی میکنم بعون الله

گرتو افراسیاب خواهی شد

از تو بی شک شه ارشود آگه

زیر تیغ وطناب خواهی شد

آید ار پای گفتگو به میان

عاجز اندر جواب خواهی شد

گشته ای رفته رفته عالیجاه

بین که عالی جناب خواهی شد

نه توچون مبرزی اگر جوئی

برتری منجلاب خواهی شد

پا مکن از گلیم خویش دراز

صعوه با باز کی کند پرواز

بدمکن در جهان که گاه درو

نبردگندم آن که کارد جو

این نصیحت مراست از استاد

به توگفتم به گوش جان بشنو

گر سلیمان شوی ور اسکندر

ور شوی کیقباد وکیخسرو

روزی از اندک است اگر بسیار

کاسه گر خالی است اگر مملو

شیر و شکر بنوی ار یا خون

کهنه در بر بپوشی ار یا نو

مسکن ار روم سازی ار بلغار

وطن ار هند گیری ار جوجو

عاقبت مرد بایدت ناچار

ناگهت صبح عمر گردد شو

نفعت آندم چه نفی لن یا لا

سودت آنگه چه شرط آن یا لو

همره خویشتن به جز کفنی

نبری پس به نکوئی بگرو

گفتمت لیک گفته دانشمند

بر سیه دل چه سود خواندن پند