گنجور

 
بلند اقبال

سروشی مرا گفت روزی به گوش

که ازبهر روزی مخورغم مکوش

بکن شکر یزدان قوی دار دل

که رزق ترا میدهد متصل

شب وروز روزیت آید به بر

اگر هست خون جگر یا شکر

چرامنت از این ویا آن کشی

همان به که پا را به دامان کشی

به دست خدا رزق هر بنده است

دهد روزی هر که را زنده است

ز فضل خدا بنده نعمت چشد

چرا دیگر از بنده منت کشد

چو دونان چرا از برای دو نان

گهی منت این کشی گه از آن

خوی روز و شب رزق یزدان پاک

منه در بر بندگان سر به خاک

خوری رزق وگویا نداری خبر

که روزی که داده است شام وسحر

گدایان وشاهان همه بنده اند

ز روی یزدان همه زنده اند

بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل

چه می آید از بندگان ذلیل