گنجور

 
بلند اقبال

با دلی پرجوش وجانی پرخروش

دوش رفتم تا به کوی می فروش

محفلی دیدم سراسر پر زنور

به کف موسی ندانم یا که طور

باده خواران صف زده در پیش وی

چون بنات النعش بر گردجدی

کردم او را پس سلامی با ادب

پیر گفت ای بی ادب بر بندلب

نیست در اینجا مجا لگفتگو

هشت شودرکوی ما از چار سو

نه بگوی ونه ببین ونه شنو

یا سرا پا محو ما شو یا برو

خم نمی بینی که چون آرد خروش

لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش

طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن

می فتادی کی ز هند اندر ختن

ور نمی گردید بلبل خوش نوا

در قفس هرگز نمی شدمبتلا

کی شدی آواره هرگز از وطن

کی شدی دور ازرفیقان چمن

دشمنی دارد به سر بی شک زبان

سر ندیده است از زبان الا زیان