گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بلند اقبال

اسیر دل کسی چون من مبادا

به کس این دل چنین دشمن مبادا

ندانم خود چه کرده ام با دل خویش

که دارد قصد جانم از پس وپیش

کند پیوسته از من گوشه گیری

به روز عاشقی آرد دلیری

رود بر دوش دلدار نهد پای

کند در زلف مشک افشان او جای

پس از چندی که گردد شامه آگه

که غیری را بود درخانه اش ره

نماید رو به درگاه خداوند

دهد او را به حق خویش سوگند

که یارب جز تو کس نبود پناهم

بهدرگاهت اگر چه روسیاهم

ولی مپسند کز بی مهری یار

سیه روئی کشم در پیش دلدار

صبا ناگه به امر پاک یزدان

کند آن زلف مشکین را پریشان

کند دلدار آرایش بهانه

زند ناگه به چین زلف شانه

شود مسکین دلم ناگه نشانه

به پیش ناوک دندان شانه

رود از جان توان هم ازتنش تاب

چنان گردد که ماهی دور از آب

که جا دارم میان مشکو کافور

مرا زخم است و میترسم ز ناسور

فغان کزبخت بد جان وتنم خست

کنون وقت است اگر گیری مرا دست

چنان می دان که گر رستم از این بند

به یکتا کردگار پاک سوگند

که گر جز در برت باشد قرارم

ویا باکس بود غیر از تو کارم

به هر امری که آید از تو فرمان

به هرکاری که رأی توست در آن

اگر کندی کنم با خنجر تیز

مبخشا برمن وخون مرا ریز

به صد نیرنگ آیم پیش دلدار

بگویم با هزاران لابه با یار

که هر جائی دلی گم کرده ام من

به زلف رهزنت پی برده ام من

تو را همچون دلم صددستگیر است

که هر یک درخم زلفت اسیر است

اگر چه بسته زلف دو تایی

نباید داشت امید رهایی

ولی غمگین دلم راشاد فرما

مر و او را ز بند آزاد فرما

ز خاک پای خود ناگاه برکف

دلم راگیرد وگویدمشرف