گنجور

 
بلند اقبال

شبی یاددارم که شمع و لگن

بگفتندبا بی زبانی سخن

من افتاده در پیش ایشان خموش

بداده بگفتارشان گوش هوش

لکنگفت با شمع روشن ضمیر

که ای مجلس آرای میر وفقیر

چرا سوزی اینسان به هر انجمن

بگوشرح احوال خود را به من

چرا اشک ریزی شبان تا سحر

چرا تن گدازی ز پا تا به سر

گناهت چه کافتاده ای درعذاب

به اوشمع سوزان بگفتا جواب

که ای مونس هر شب و روز من

که سوزددلت بر من وسوز من

مرا عاشقی بود پروانه نام

که او را بهمن بود عشقی تمام

شبی پیشم آمد به کاشانه ای

ز خود بی خبر همچو دیوانه ای

همی پرزنان گشت بر دور من

نترسید هیچ ازمن و جور من

چو اوسوخت از آتش من پرش

ز پا تا به سر سوزم از کیفرش

ساقی از آن باده یاقوت گون

یک دوسه مینا زخم آور برون

پس بکن اندر قدح از آن به جام

ده به من از صبح از آن تا به شام

تا غم دیرینه ام از دل رود

کشتی من بر لب ساحل رود

خیز و می آور مکن آهستگی

کن به در از خاطر من خستگی

در پی این کار سر از پا مکن

کوتهی از دادن صهبا مکن

از کرم ار می ز خم آرم شوی

داروی اندوه وخمارم شوی

می بده ای ساقی نیکو سیر

زودتر آر وغمم از دل ببر

باده ده ای ساقی فرخنده خو

بر دل صد چاک من آور رفو

هوش من از سر بر ومستیم ده

مستیم از می ده وهستیم ده