گنجور

 
بلند اقبال

همان طایری را که خوانند بوم

برآنندجمعی که مرغی است شوم

شنیدم که مرغی است سعد ونکو

که میبود درخانه ها جای او

بسی انس با آدمیزاد داشت

دل از وحشت مردم آزاد داشت

به هرخانه گسترده میشد چوخوان

سر سفره بنشسته میخوردنان

بدین سان که سنور باشد کنون

نمیرفت از پیش مردم برون

چنین بود تا قتل شاه شهید

که لعنت ز ایزد به شمر ویزید

چوآوازه قتل شه شد بلند

شد اندر بر بوم بس ناپسند

دلش سخت رنجیده شد زآدمی

نکرد اوبه مردم دیگر همدمی

تفوکرد بر مردم روزگار

کز ایشان شد این ظلم وکین آشکار

به ویرانه ها رفت منزل گرفت

ز بس نفرت از خلق در دل گرفت

دلم نفرت از خلق دارد چوبوم

همی روبه ویرانه آردچوبوم