گنجور

 
بلند اقبال

هر کس که نهاده داغ بر دل

آسان کند او زخلق مشکل

او مردخداست فیض از اوخواه

زوپرس خبر که هست آگاه

تعظیم بدونما که میر اوست

زوجوی مددکه دستگیر اوست

هرکس نشناسدش که ناچار

از خانه گهی رود به بازار

گویم به نشانه تا چو بینی

چون سایه روی برش نشینی

جان ودل خود کنی فدایش

هی بوسه زنی به دست وپایش

آشفته چو طره نگار است

مخمور چوچشم مست یار است

روی دل اوبه سوی کس نیست

اندر دل پاک او هوس نیست

نهمیل چمن نه باغ دارد

از سیر جهان فراغ دارد

کوتاه نموده گفتگورا

عالم به نظر نیاید اورا

با خلق ندارداتصالی

نه جاه طلب کند نه مالی

از نیک وبد زمانه رسته

قیدهمه چیز را شکسته

خنده به لبش نجسته راهی

از دل کشد آه گاه گاهی

بر حال کسی نمی بردرشک

دایم مژه اش تر است از اشک

از مردم شهر در فرار است

چون طره یار بی قرار است

او را به زمانه نیست قیدی

منت نکشد زعمر و زیدی

از بس که غنی است در بر آن

سیم وزر وخاک گشته یکسان

کاریش به خیر وشر نباشد

درکار کسش نظر نباشد

دنیا شود ار خراب چون من

گردی ننشیندش به دامن

کارش مه وسال آه زاری است

خون بر رخ او ز دیده جاری است

شب تا به سحر به چشم گریان

اختر شمر است واختر افشان

از سوز جگر لبانش خشک است

بوی نفسش چوبیدمشک است

واین حال به هر که گشت مقرون

گویندکه عاشق است ومجنون

درچاره گری دهند پندش

گرچاره نشد نهند بندش

ناگه ز قضا وحکم تقدیر

بر گردن اونهند زنجیر

زوجوی به درد خوددوائی

خاک ره اوست کیمیائی