گنجور

 
بلند اقبال

مرحبا ای ساقی فرخنده پی

خیز واز مینا به ساغر ریز می

ساغری ده تا دماغی تر کنیم

پیش از آن کز چشمه کوثرکنیم

ساقیا ز اندازه بیرون تشنه ایم

ساغری در ده که افزون تشنه ایم

مر مرا در ده می ناب آنقدر

که نه سر دانم ز پا نه پا زسر

خیزو از آن راح روح افزا بیار

تا بریم انده ز دل صهبا بیار

ساقیا خیز و می نابم بده

تا نگشتم خاک از آن آبم بده

زآن شرابم ده که بی خود سازدم

بی خود اندر گوشه ای اندازدم

خودستانی را فراموشم کند

چون غلامان حلقه درگوشم کند

سوی کوی بیخودی راهم دهد

بیخودم سازد وز‌آن جاهم دهد

بی خبر ازجسم وجان سازد مرا

فارغ از رنج جهان سازد مرا

مر مرا بیهوش و لایعقل کند

یک نفس از خود مرا غافل کند

غم برد شادی دهدجان پرورد

آنچنان جانی که ایمان پرورد

ساقی این خود بینی آخر تا به کی

یک زمان کن مر مرا بیخود ز می

نه می پرورده پیرمغان

دختر رز مادر شر باشد آن

ز آن میم ده کز پسش نبود خمار

یعنی از صهبای حب هشت وچار

این چنین می خوش بود در کام من

باد از این می لبالب جام من