گنجور

 
بلند اقبال

به پیری مجوچون جوانی نشاط

شب آمد دکان بند وبرچین بساط

هوی وهوس را کن از سر به در

دیگر نامی از عیش وعشرت مبر

برون کن ز دل هر چه هست آرزو

دگر آب رفته نیاید بهجو

به باغ وگلستان تو را راه نیست

رفیقی تو راجز غم وآه نیست

به کنجی نشین و غم از کرده خور

که پیمانه عمر گردیده پر

به جز شمع همدم نداری به شب

بتی ناید اندر برت غیر تب

مرو در پی دولت و مال خود

بپرداز یکدم به احوال خود

تو را دیگر از زندگی بهره نیست

دگر جد وجهد تو از بهر چیست

بهناچار باید روی در سفر

به همراه خودتوشه ای هم ببر

رهی پرخطر هست ومنزل دراز

نیامد کس از این سفر هیچ باز

خوشا آنکه اندر جوانی بمرد

غم وحسرت از زندگانی نخورد