گنجور

 
بلند اقبال

شمع این نوری که بر سر باشدش

پرتوی از روی دلبر باشدش

هست شاهان را به نورش احتیاج

چهره دارد سندروسی تن چوعاج

جان دهد هر کس از او برند سر

شمع را نازم بود رسم دگر

زنده تر می گردد از گردن زن

جان عالم را مگر دارد به تن

در تن شمع است این نور تمام

بر سرش بگرفته است از احترام

محرم میر وفقیر از آن شده

همدم برنا وپیر از آن شده

بزم آرای گدا و شه بود

خضر ظلمات ودلیل ره بود

هرکه را نوری به بر باشدچو شمع

سوزی اورا در جگر باشد چوشمع

پرتوی از نور چهر دلبران

جلوه گر گردیده گویا اندر آن

ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند

شمع هم بهرت مهیا کرده اند

تا شودظلمت ز نو راو هلاک

شمع چون هست از شب تارت چه باک

آنچه بینی شمع را باشد بسر

عاشقان رانیز باشد در جگر

اشک ریزی میکند از ان همی

کو جدا گردد ز وصل همدمی

حیرت از پروانه دارم درجهان

کو کی آگه شد ازین سر نهان

شمع در هرجا که گردد جلوه گر

آید و سوزد به پیشش بال وپر

هیچ پروا نیستش از سوختن

باید از اوعلم عشق آموختن

یک شبی بودیم با هم چار تن

غصه با من بود وشمعی با لکن

نور بخشی شمع چون آغاز کرد

گرد او پروانه ای پرواز کرد

گفتگوئی شمع با پروانه کرد

کزجواب اومرا دیوانه کرد

گفت با پروانه رو پروا نکن

ورکنی پروا بکن پروانه کن

آتشی سوزنده باشد نورما

دورش ار گردی بگرد از دور ما

توکجا وعاشقی با نورما

نیستی موسی میا درطور ما

عاشقی بسیار کاری مشکل است

آنکه عاشق می شود دریا دل است

پنجه میریزد در این ره شیر نر

مرد این مدیان نیی رو در گذر

سوزمت از نرو سربازی مکن

گفتمت با شیر نر بازی مکن

عشق بازی نیست کار هر کسی

کشته گردیدند در این ره بسی

عاشقی با چون خودی کن گرکنی

کایدازدستت که با او سر کنی

عشق تو با ما بسی دور از هم است

فی المثل چون آفتاب وشبنم است

در دلخود عشق پروردن چرا

دشمنی با جان خود کردن چرا

توکجا کی عاشق دل خسته ای

عشق را بر خود به تهمت بسته ای

عاشق ار هستی ادبهای توکو

ناله های نیم شبهای توکو

من به هر جا می نشینم حاضری

هرکجا بزمی است آنجا ناظری

پیش ما ناخواسته آئی همی

خود بگو با ما که دادت محرمی

از که داری اذن کاینجا آمدی

وندر این مجلس چرا داخل شدی

گفت پروانه چه میجوئی ادب

من کجا دارم خبر از روز و شب

منتو را جویم کنم گردش بسی

تا تو را پیدا کنم درمجلسی

چون تو رابینم به خود هم ننگرم

پر زنان آیم که تا سوزد پرم

مست وبیخود میشوم از دیدنت

پیشت ایم تا بگیرم دامنت

تاخلاصم سازی از دردفراق

تا کنی پاک از رخم گرد فراق

عاشقی سوزد زهجران ماه وسال

عاشقی از آتش شوق وصال

خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست

من همی دانم که کس غیر از تونیست

حاضرم یا ناظرم از بهر توست

هر کجا پا میگذارم شهر توست

محرمم یامجرمم ز آن تو ام

گوسفند عید قربان توام

کیست غیر از توکه گیرم اذن از او

نور رخسار توفرمود ادخلو

شمع گر سر گیرداورا اف مکن

درگه خاموشی او راپف مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode