گنجور

 
بلند اقبال

گرت سیم وزر هست هستی عزیز

توئی صاحب فهم وفضل وتمیز

اطاعت کند از تومیر وفقیر

شوی حکمران بر صغیرو کبیر

همه کارهای تودارد رواج

نبینی گهی ذلت واحتیاج

به روز وشب وهفته وماه وسال

زهر درد وغم باشی آسوده حال

گرت سیم وزر نیست پس روبمیر

که عیش است مردن به حال فقیر

نمیباشد او را دل ودین به جا

مگر رحمی آرد به حالش خدا

هر آنکس که اورا زر وسیم نیست

دلش خالی از انده وبیم نیست

به حکمت اگر همچو لقمان بود

چو بی سیم وزرهست نادان بود

ور ازهوش ودانش فلاطون بود

چوبی سیم وزر هست مجنون بود

خصوص آنکه باشد به قید عیال

که یکدم نمیباشد آسوده حال

وبال عیال و غم نیستی

توئی کوه آهن اگر ایستی