گنجور

 
بلند اقبال

گذارند داغی به ران ستور

که بشناسدش صاحب از راه دور

چرا داغ زاهدنهد بر جبین

جبین را ندانسته از ران یقین

پی صیدخلق است در صبح وشام

گرفته است تسبیح بر کف چودام

ز طول نمازش مخور هیچ گول

که در رهزنی هست بدتر ز غول

چوخواند قنوت اوخر ونره خر

بهگاه رکوعش دهد سیم وزر

به وقت سجود آید اوخر سوار

که تا پس دهد نیست گر راهوار

نماز ار کند کس به عمر دراز

بدین سان چه حاصل برد از نماز

گنه را چه فرق از عبادات ماست

عبادات ما کی پسندخداست

کسانی که بر دل نهادند داغ

از ایشان مگر شخص یابد فراغ

وگرنه در این زاهدان هیچ نیست

به گفتارشان غیر سر گیج نیست

به زاهدبگوبدمکن دل زمن

خود انصاف ده گفتم از حق سخن