گنجور

 
بلند اقبال

دلی تنگ تر دارم از چشم مور

ولی تا بخواهی در اوخفته شور

به قد خم تر از ابروی دلبرم

ز گیسوی دلبر پریشان ترم

به من هفتخوان گشته این روزگار

نه من پور زالم نه اسفندیار

شبم تا سحرگه زچشمان تر

ستاره فشان وستاره شمر

بهروزوشب وهفته وماه وسال

بود اختر طالعم در وبال

ندانم چه زائیده مادر مرا

به طالع چه می بوداختر مرا

سیه روزوبدحالم از درددل

همی روز وشب نالم از درد دل

دلم گشته از نیش اندوه ریش

پشیمانم از زندگانی خویش

به جز اینکه خون کرده در دل ما

از این زندگانی چه حاصل مرا

گر این زندگانی است مردن به است

سوی آن جهان رخت بردن به است

دلی نیست بی غم در این روزگار

تفوباد بر این چنین روزگار