گنجور

 
بلند اقبال

برون رفت از شهر موشی به دشت

برای تفرج پی سیر و گشت

به صحرا به سوراخ موشی رسید

در آنجا یکی موش دشتی بدید

چو همجنس بودند وهم کیش هم

به شادی نشستند در پیش هم

بدوموش دشتی بگفتا ز چیست

که هیچ آب و رنگت به رخسار نیست

چرا این چنینی ضعیف و نزار

چرا ناتوانی چرا دل فگار

تو داری به هر نعمتی دسترس

نه چون من که باید خورم خاک وبس

بگفت ار تو در دشتی از ما بهی

از آن ما نزاریم وتو فربهی

به گوشم چو از گریه آید صدا

شود بندبند من از هم جدا

به سوراخ گوئی که من مرده ام

شود زهر من گر شکر خورده ام

تو می دیدی ار گربه را همچوما

نمیگفتی اینگون چون وچرا

چو همسایه پیوسته با دشمنم

ز اندیشه هر لحظه کاهد تنم