گنجور

 
بلند اقبال

چوعمرم نه وه شد از هفت وهشت

به لهو ولعب روز وشب صرف گشت

چو از سال ده عمرم آمد به بیست

نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست

چو از بیست عمر من آمد به سی

نکردم به احوال خود وارسی

ز سی گشت چون سال عمرم چهل

ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل

چو سال چهل رو به پنجه نمود

به آن غفلت وجهل من هی فزود

ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت

همه عضو من خورد گشت وشکست

به هفتاد افتاد اگر عمر کس

بگو زندگانی ترا گشت بس

رسد عمر کس گر به هشتاد سال

مکن دیگر از روزگارش سؤال

رود گر ز هشتاد سوی نود

بگو زودتر جانش از تن رود

رسد عمر کس از نودگر به صد

مگو دارد از زندگانی رسد

تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز

به باطل مکن صرف عمر عزیز

 
sunny dark_mode