گنجور

 
بلند اقبال

شبی یاد دارم که جمعی به دشت

نشستیم تا نیمی از شب گذشت

یکی بهر رفتن ز جا شده بلند

رفیقان بگفتندش ای هوشمند

کسی را ز ما همره خود ببر

که در راه باشد بسی خیر وشر

بگو تا که را همره خود بری

که درره نماید تو را یاوری

مرا زاین سخن مردن آمد به یاد

گران باری از غم به دوشم نهاد

به دل گفتم آندم که بایست مرد

که را باید ای دل به همراه برد

بود پای ما لنگ و راه است دور

رفیقی در این راه باشد ضرور

که شاید مرا دستگیری کند

چو بیحالتم ضعف پیری کند

ندارم به جز عشق حیدر سراغ

کسی را کهمرهم گذارد به داغ

مگر مهر او را به همره بریم

که از این پل پر خطر بگذریم

الهی به جاه نبی و ولی

که جا ده مرا در لوای علی