یکی چاکر خویش را زد به سر
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.