گنجور

 
بلند اقبال

یکی چاکر خویش را زد به سر

که فرمان نبردی چرا زودتر

تو رانعمت از بهر خدمت دهم

بدین گونه خدمت چه نعمت دهم

که تا من نبینم ترا دور شو

تو هم تا نبینی مرا کورشو

دل من که میبود چشمش به خواب

زجا جست چون ماهی دور از آب

بمن گفت ای وای برحال ما

ازین قرعه نیکو نشد فال ما

که این چاکری دیر فرمانبر است

نه اوبنده نه خواجه اش داور است

ببین خواجه چون تیر به بر سرش

چه سان راند او را به خشم از درش

بزرگی سزاوار یزدان بود

که هم نعمت از او هم احسان بود

نه فرمان بریم ونه خدمت گذار

دهد رزق بر ما به لیل ونهار

نه ازخشم راند کسی را ز در

نه کس را زند از گناهی به سر

چو ما بندگان را چنان او خداست

به فرمان او کاهلی کی رواست