گنجور

 
بلند اقبال

دلبر من با رخ چون آفتاب

نیمشب آمد بر من بی نقاب

طره او ریخته بر دوش او

شد دل وجان واله و مدهوش او

قامت او طوبی وکوثر لبش

برتنم افتاد تب از غبغبش

چهره او سوره والشمس بود

از کف خلقی دل وجان می ربود

طره اومعنی واللیل کرد

پرسش او را دل ما میل کرد

بر رخ حالم در عشرت گشاد

مرهمی او بر دلم ریشم نهاد

گفت که با جان تو هجرم چه کرد

گفتمش از هجر تومردم زدرد

نامده رفت از بر من آن نگار

گفتمش ای آفت صبر وقرار

بینمت آیا دگر آمد جواب

در برت آیم شبی اما به خواب