گنجور

 
بلند اقبال

گل از بلبل از بس که در خنده شد

ز خود بلبل زار شرمنده شد

به بلبل بگفت ار به من عاشقی

اگر من چو عذار تو چون وامقی

نمردی چرا در فراق از غمم

که تا زنده گردی کنون از دمم

مگر عاشقی کاری آسان بود

بلای دل و آفت جان بود

بسا کس که در عاشقی مرده اند

بسی آرزوها به گل برده اند

توکی همچو عشاق دلخسته ای

به تهمت به خود عشق را بسته ای

اگر عاشقی کو ادب های تو

چه شد یا رب نیم شب های تو

بودعاشق اندر بر دوست لال

شود محو جانان به بزم وصال

تو بس گفتگو پیش من می کنی

تو آشوب ها در چمن می کنی

رو از عاشقی دم مزن پیش من

نمک پاش کم باش بر ریش من

بشو ساکت اندر برمن دمی

که تا گویم از وصف عاشق کمی