گنجور

 
بلند اقبال

چو آشفته بلبل شد از گل خبر

که در باغ بنشسته با کر و فر

روان بی تأمل سوی باغ شد

ولی با دلی پرغم و داغ شد

که از روی گل سخت شرمنده بود

چو درهجر اوتا کنون زنده بود

نظر کرد بلبل چو بر روی گل

چو شدسرخوش ومست از بوی گل

دلش ز آتش عشق درجوش شد

به پای گل افتاد وبیهوش شد

چو بعد از زمانی بهوش آمداو

به گل گفت ای یار پاکیزه رو

مرا دیده روشن به دیدار توست

صفای گلستان ز رخسار توست

کجا بودی ای مرهم ریش من

قرار دل پر ز تشویش من

کجا بودی ای راحت جان من

که گلزار شد بی تو زندان من

بلی همچو زندان بود گلستان

اگر گلعذاری نباشد در آن

خوشا آنکه فارغ شد از درد هجر

ز رخسار او پاک شد گرد هجر