گنجور

 
بلند اقبال

چوگل خیمه زن گشت در صحن باغ

بر بلبل آمد پی مژده زاغ

بگفتمش بده مژده گل آمده

گه عشرت وعیش ومل آمده

نگفتم چنین بی قراری مکن

نگفتم شب و روز زاری مکن

نگفتم شود بدر روزی هلال

نگفتم پس از هجر باشد وصال

نگفتم که درد تو درمان شود

نگفتم که گل زیب بستان شود

نگفتم شب هجر گردد سحر

مکش آه و افغان چنین از جگر

نگفتم که با غم بسوز و بساز

که گردد به رویت در عیش باز

کنون دیدی آمد گل اندر چمن

کن اینک برون از دل وجان محن

بیا در چمن در بر گل نشین

بیا دلبر نازنین را ببین

بر گل نشین و به عشرت بکوش

ز جام طرب باده عیش نوش

خوش آن دم که یاری به یاری رسد

به مقصود امیدواری رسد