گنجور

 
بلند اقبال

بهار آمد و رفت فصل خزان

جهان بازگردید از سر جوان

چمن گشت از سبزه چون خط یار

همه دامن کوه شدلاله زار

زمین گشت خاکش ز بس عنبرین

تو گوئی زمین شدبهشت برین

نسیم سحر شد ز بس مشکبار

سراسر جهان گشت دشت تتار

به امر اللهی شکوفه شکفت

شنیدم که با بی زبانی بگفت

که درخانه منشین چو فصل گل است

گلستان بهشت از گل و بلبل است

دگر جا به کنج شبستان مگیر

مکان جز به باغ و گلستان مگیر

که شاید نبینی دگر نوبهار

مجو یکدم از عمر خود اعتبار

غنیمت شمر عمر را یک نفس

به کاری برس تا بود دسترس

بسی روز و شب هفته وماه و سال

بیاید که باشد گل ما سفال

بیاید گل اندر گلستان بسی

که آثاری از ما نبیند کسی