گنجور

 
بلند اقبال

خدایا بزرگی تو داری و بس

نباشد به غیر از تو کس دادرس

شریکی تو را نیست درکارها

به یکتائیت دارم اقرارها

کنی ابر را بر چمن آبیار

دوباره خزان را کنی نوبهار

برآری ز گل گل ز گل رنگ و بو

به بلبل دهی عشق از حسن او

دهی پشه را بر سرپیل زور

کنی شیر را عاجز از دست مور

ز یک قطره آب منی پروری

بتی گلرخ وبدهیش دلبری

توئی درهمه جا به هر کس عیان

ولی لایرائی ولی لامکان

چه قدرت بودبا خیال وخرد

که آن یا که این ره بسویت برد

توئی آفریننده این وآن

شتر را توئی صاحب وساربان

توگفتی بگوآنچه من گفته ام

ندانم چه میگویم آشفته ام

غرض اینکه درجمع وخرج جهان

تویی باقی و بس نه این و نه آن