گنجور

 
بلند اقبال

چوگل رفت از صحن گلشن برون

دل بلبل از درد شد غرق خون

چنان ازجگر آه وافغان کشید

که گفتی اجل ازتنش جان کشید

همی خارکن خوان شد از هجر گل

همی اندر افغان شد از هجر گل

گهی پرزنانگشت بر گرد خار

چو اوپاسبان بوددر کوی یار

گهی چون خم باده در جوش شد

گه ازشدت درد بیهوش شد

چو بعد از زمانی بهوش آمد او

چو نی در فغان وخروش آمد او

چنان شورش انداخت اندر چمن

که یعقوب در کنج بیت الحزن

همی گفت خالی بود جای گل

عمل آمد آخر تمنای گل

گل آخر به در رفت از دست من

زد آتش بر این طالع پست من

ز بس کرد افغان ز سودای گل

بیفتاد و جان داد در پای گل

بمیرد بلی عاشق از عشق دوست

ولی در بر دوست مردن نکوست