گنجور

 
بلند اقبال

سحر پیشتر ز انکه از کوهسار

شود چهر مهر منیر آشکار

به تخت زمرد گل اندرفراغ

که ناگاه گلچین درآمد به باغ

به گل چیدن افتاد از هر کنار

نپرداخت بر حال زار هزار

که بیچاره خواهد شد اندوهناک

شود آخر از غصه وغم هلاک

همی پر زگل کرد جیب وکنار

همی آفت گل شد از هر کنار

سرانگشت هر دم که بر گل زدی

تو گفتی که تیری به بلبل زدی

نه اوزخم می زد همی بر هزار

که خودزخمها خوردی از نوک خار

نمی بودش از حال بلبل خبر

نمی کرد ز آه دل او حذر

چو غارتگران غارت گل نمود

نه رحمی به گل نه به بلبل نمود

بدانگونه خالی شد ازگل چمن

که ازعشق جانان تن من زمن

غرض گل ز رفتن به مطلب رسید

کس از درگه حق نشد ناامید