گنجور

 
بلند اقبال

ز بس گل ز بلبل بد اندوهناک

طلب کرد حاجت ز یزدان پاک

به درگاه ایزد همی رو نمود

طلب ارزوی دل از او نمود

همی گفت ای کردگار قدیر

که از حاجت بندگانی خبیر

تو دانی چه با جان من کرده اند

نه خوارم همی درچمن کرده اند

مرا ز این گلستان نجاتی بده

به آزادی من براتی بده

ترحم به حال من خسته کن

ز قیدگلستان مرا رسته کن

وسیع است ملک تو ای دادگر

ده ازگلشنم جا به جای دگر

به جای دیگر ساز آبشخورم

چرا درچمن مانم وغم خورم

مرا از چمن یارب آواره کن

به درد دل خسته ام چاره کن

توای کردگار خبیر بصیر

هم از فاخته داد من را بگیر

بکن تیری از غیب او را نصیب

اجب سؤلنا یا اله المجیب