گنجور

 
بلند اقبال

شبی یاد دارم که پروانه ای

درآمد ز درهمچو دیوانه ای

تو گفتی سمندر نه پروانه بود

که از آتشش هیچ پروا نبود

ز بس مست بود وزخود بی خبر

همی شمع را گشت بر دور سر

نظر بود پیوسته من را به شمع

که ناگه زد او خویشتن را به شمع

پرش سوخت از عشق وسودای شمع

ز بالا بیفتاد بر پای شمع

پرو بال ویسوخت از نور او

مرا نیز دل سوخت از دور او

همی پرزنان بود تا جان بداد

خوش آن کس که جان پیش جانان بداد

سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک

من از اشک او اوفتادم به رشک

بگفتم به چشم خود ای ذره بین

اگر اشک ریزی بریز این چنین

اگر شمع پروانه را پر بسوخت

خود او دیدم از پای تا سر بسوخت

برای توگویم ز سر قصه ای

که شاید ز دانش بری حصه ای