گنجور

 
بلند اقبال

بگفتا گل ای تاک روی چمن

سیه گشته در پیش چشمان من

دلم بسکه سیر از گلستان شده است

گلستان به پیشم چو زندان شده است

برآنم که بیرون روم از چمن

خوش است ار نباشم در این انجمن

ز سیاره بدهد منجم خبر

نه از ثابت آن اختران دیگر

شنیدم که فرموده پندی حکیم

که شادان بود روح او در نعیم

به هر جا که گشتی بر خلق خوار

به عزم سفر خیز وبربندبار

درخت ار نمی داشت یک جا مقر

کی ازاره وتیشه بودش خطر

وگر آب می بود جاری به جو

نمی شد بدوگنده از رنگ و بو

چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت

شوم از چه دوزخ که هستم بهشت

بهل تا ز گلزار بیرون روم

ازین بیشتر از چه دل خون شوم

بلی در دیاری که کس گشت خوار

همان به که بیرون رود زآن دیار