گنجور

 
بلند اقبال

به گل گفت تاک ای گل نازنین

که وام از تو بگرفته بو مشک چین

توگفتی که بیرون روم ازچمن

چمن راچه باک ار ندارد چو من

ز روی تو نور گلستان بود

چمن بی تو بدتر ز زندان بود

روی گر به در از گلستان ما

برون رفت خواهد زتن جان ما

مرا آتش ای گل به خرمن مزن

چو آتش زدی باز دامن مزن

ز بلبل مباش اینهمه تنگدل

که او خود پشیمان شده است وخجل

اگر جرم او را ببخشی به من

ببخشد تو را خالق ذوالمنن

گر ازالتفات توممنون شوم

بگویم که چون گردم وچون شوم

سرتاک از افلاک خواهد گذشت

پر از تاک گردد همه کوه ودشت

کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست

که بخشنده جرم ها ای دل اوست

به هر دم کنی گر هزاران گناه

ببخشد کشی از ندامت چو آه