گنجور

 
بلند اقبال

بگفتا گل ای تاک نیکو سرشت

که هرجا توئی باشد آنجا بهشت

توئی مصلح وخیرخواه همه

به درماندگی ها پناه همه

شفاعت زبلبل کنی پیش من

نداری خبر از دل ریش من

به زخم دلم ار نهی مرهمی

چرا بر غمم می گذاری غمی

دلم تنگ تر گشته از چشم مور

عجب کاندرو خفته یک شهر شور

توگوئی که بلبل بود یاوه گو

گرفتم که بگذشتم از جرم او

ولی با غم دل بگو چون کنم

پس آن به که رو سوی هامون کنم

به جان تو بیرون روم از چمن

چمن را چه باک ار ندارد چومن

به فرمایش بلبل وقول او

روم پیش مستان پر هادی وهو

که تا آن مرا بوسد این بویدم

به بلبل بگو آید و جویدم

به حرف بد از دل گریزد قرار

پس از حرف بدگو بباید فرار