گنجور

 
بلند اقبال

به گل گفت تاک ای گل تازه رو

که شرمنده است از تو عنبر ز بو

چه رو داده است از چه ای در غضب

بفرما ز کار که ای در غضب

لباس غضب درتنت بهر چیست

کسی کو تو را خشمگین کرده کیست

بگوتا سرش را زتن برکنم

غلامی که داری به گلشن منم

تو امروز درنیکوئی شهره ای

به برج صفا خوشتر از زهره ای

بنفشه یکی از کنیزان توست

چه گویم ز سوسن که نیز آن توست

گل سنبل از توست در پیچ و تاب

مگر عرض او را ندادی جواب

گل آتشین آتش افروز توست

زآتش کنان شب و روز توست

به مسکینی افتاده نرگس از آن

که می خواست گردد تو را همعنان

ز رشک تو دارد به دل لاله داغ

تو را منکری نیست در راغ و باغ

تو سلطان گلهائی اندر چمن

اگر خدمتی هست فرما به من