گنجور

 
بلند اقبال

به بلبل چنین پاسخ آمد ز تاک

که خود را مکن از غم دل هلاک

گلت را فرود آورم از غضب

کنم بخشش جرمت از او طلب

ولی گل دلش هست نازک بسی

ندارد بدان نازکی دل کسی

کنون چاره کار باید نمود

که گل آید ازخشم شاید فرود

چومی بینم این سان اسیر غمی

به حال توسوزد دل من همی

مکش آه وافغان از این بیشتر

که آهت زند بر رگم نیشتر

مخور غم شفیع گناهت شوم

به درماندگی ها پناهت شوم

چرا کس کند کاری از جاهلی

که باز آرد آخر پشیمان دلی

اگر کس کند حاجتی را روا

روا حاجتش را نماید خدا

وگر کس دلی را به دست آورد

به دست آنچه در دهر هست آورد

دل آزار کم شو گر اهل دلی

دلی را مرنجان اگر عاقلی