گنجور

 
بلند اقبال

به آه و فغان گفت بلبل به تاک

مشوازمن وکارم اندوهناک

به دردمن از لطف شو چاره جو

خود از غم هلاکم ملامت مگو

بر احوال من زار باید گریست

که دردمرا چاره جز مرگ نیست

مگو از چه گفتی چنین و چنان

کنون بین که می باشم آتش به جان

به تن گشته نشتر پرو بال من

دل سنگ سوزد براحوال من

چومی نی کس امروز برگشته بخت

به من کار گردیده بسیار سخت

بزرگی تو امروز در بوستان

بپرداز برحالت دوستان

بکن درد من را دوا از کرم

بکن حاجتم را روا از کرم

من ازجهل اگر کرده ام ابلهی

به اصلاح کارم مکن کوتهی

توباید شفیع گناهم شوی

به عفو گنه عذرخواهم شوی

گنه باشد از بنده عفو از اله

الهی بیامرز ازما گناه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode