گنجور

 
بلند اقبال

چو بلبل ز تاک این تفقد بدید

یکی آه سرد از جگر برکشید

بگفتا که ای تاک والا تبار

که هستی ز جم در جهان یادگار

تو از دست پروردگان جمی

مرا زنده فرما که عیسی دمی

گل ازمن دلش سخت رنجیده است

که حق دارد و بد ز من دیده است

مرا فاخته داد ازکین فریب

شود تیری از غیب او را نصیب

هلاکم ز نادانی خویشتن

مبادا کسی درجهالت چومن

پشیمانم از گفتگوهای خود

بده دشنه تا خود برم نای خود

کن ای تاک فکری که گشتم هلاک

شوی چاره جو گر به دردم چه باک

دل گل ز گفتار من رنجه است

دل من هم ازغم در اشکنجه است

به درد من از مهر شو چاره جو

که تا بر سر التفات آید او

نخواهد کس ار درد وآزار خود

دلی را نرنجاند از کار خود