گنجور

 
بلند اقبال

ز گل بلبل این بی وفائی چو دید

برفت از بر گل به کنجی خزید

کشید ازجگر ناله های حزین

که بیچاره عاشق بود کارش این

ز آه وفغان آتشی برفروخت

که از شعله اش سنگ را دل بسوخت

بیفتاد چون ماهی دور از آب

به حالش دل مرغها شد کباب

نوه تاک بنت العنب از قدیم

به گل بود چون خویش و او را ندیم

به بلبل بگفت از سرمهر تاک

که ای بلبل ازناله گشتی هلاک

چه رو داده کز دل فغان می کشی

چنین ناله از سوز جان می کشی

گل امروز در گلستان آمده

تو را در تن مرده جان آمده

بود روز شادی و عیش و نشاط

مکن ناله برخیز بر چین بساط

مکش این قدر از دل وجان خروش

برو در بر گل به عشرت بکوش

بکن شکر تا نعمت افزون شود

وگر نه ز دست تو بیرون شود