بلند اقبال
»
دیوان اشعار
»
مثنویات
»
بخش دوم - داستان گل و بلبل
»
بخش ۱۷ - پشیمان شدن بلبل از گله خود
چوبشنید بلبل زگل این سخن
توگوئی که روحش برون شد زتن
بسی شد پشیمان ز گفتار خویش
خجل گشت بیحد ز رفتار خویش
همی گفت ای وای برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به من دوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمنی کرد وغماز شد
بزد تیشه از کینه بر ریشه ام
زجا کنده شد ریشه زآن تیشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصیبش نگردد دمی فتح باب
شود یا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمی آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نباید به حرف کسی گوش داد
که پندی است ز استاد نیکونهاد
نباید به دست همه داد دست
که همصورت آدم ابلیس هست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.