گنجور

 
بلند اقبال

چو بشنید از فاخته این سخن

سیه گشت در چشم بلبل چمن

شدآشفته احوال وبشکسته بال

برگل شد وگفت با صدملال

که ای نازنین چهر نازک بدن

چرا گشته ای این چنین ننگ من

چرا بی وفایی چرا هرزه گرد

ز دست تودارم دلی پر ز درد

دلم را ز غم غرق خون کرده ای

مرا مبتلای جنون کرده ای

ندانی چه گوید ز توفاخته

در آتش مرا از غم انداخته

دلم شد ز گفتار او بسکه ریش

شدم راضی از درد بر مرگ خویش

چو بیرون ز صحن گلستان روی

شنیدم که در بزم مستان روی

یکی بوسدت وآن دیگر بویدت

کس ار بد بگویدنیاید بدت

چو پاکیزه روپاک دامن بود

بدوچشم عشاق روشن بود

شود گر که هر جائی وهرزه گرد

دمادم کشد عاشقش را ز درد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode