گنجور

 
بلند اقبال

اگر دلبری هست سرومن است

که با من شب وروز در گلشن است

ندارد به جز من نظر سوی کس

نمی گردد از من جدا یک نفس

شب وروز بنشسته در پیش من

بود سال ومه مرهم ریش من

به یک جا گرفته است جا از وقار

نگردد خزان چون رودنوبهار

نه بیرون رودگه ز گلزارها

نه گاهی رود سوی بازارها

چه فصل خزان وچه فصل بهار

گرفته است درصحن گلشن قرار

نرفته است گاهی ز گلشن برون

دلم رانکرده است یک لحظه خون

وفاداری ار هست سرو است وبس

به وصلش نداردکسی دسترس

چو گل دلبری بی وفا نیست او

اگر منکری دارداوکیست گو

مه وسال سرسبز وخرم بود

که از اودلم خالی ازغم بود

جهان تا بود خرم وشاد باد

ز قید غم دهر آزاد باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode