گنجور

 
بلند اقبال

چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد

که گفتی گرفتار اشکنجه شد

گمان کرد کو راتمسخر نمود

دمادم به افغان وغوغا فزود

بپرسید از حال اوفاخته

چودیدش چنین زار و دلباخته

شکایت زگل کرد در پیش او

بیان کرداز حال خود موبه مو

بگفتا به من گل کند ریشخند

بر آتش گدازد مرا چون سپند

نسوزد دلش هیچ بر حال من

بگوسوزد این بخت واقبال من

تمسخر به گفتار من می کند

همی قصد آزار من می کند

چواین بی وفائی بدیدم ز یار

شدم پیش مرغان همه شرمسار

دلم غرق خونگشته از دست او

که ننهاده از بهر من آبرو

مرا ضایع اندرچمن کرده است

خزان کی چمن را چومن کرده است

چویار منند ار همه دلبران

بگو تا بنندد کسی دل برآن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode