گنجور

 
بلند اقبال

اگر درحقیقت کسی عاشق است

به عذرا عذاری دلش وامق است

نیاید به جز دلبرش در نظر

نه سر داند از پا نه پا را ز سر

به دنیا نه خور باشد او را نه خواب

به عالم نداند گناه از ثواب

لبی باشدش خشک و چشم تری

رجوعش نباشد بخیر و شری

ظلام آورد چشمش از روی یار

زکام آورد مغزش از بویی یار

شودکور ازچشم واز گوش کر

به تیر ار زنندش نگردد خبر

دهد طالعش جا اگر پیش دوست

شودنقش دیوار در پیش دوست

به دیدار جانان همه جان شود

ز سر تا به پا محو جانان شود

به جائی رسد آخر از عشق یار

که گوید چو منصور اناالحق به دار

مگر عشق کاری بود سرسری

نه خبازی است ونه آهنگری

کس از بیشه عشق نتوان گذر

که هست اندرین بیشه بس شیر نر