گنجور

 
بلند اقبال

تا بهدست دوست دادم اختیار خویش ار

دل مراغمگین نه از هجر است ونه از وصل شاد

اومگر دور است از من تا شوم غمگین زهجر

من مگر هستم جدا زو تا کنم از وصل یاد

هر چه بینم نقش روی دوست می بینم در اوست

وه چه نور است این که حق درچشم حق بینم نهاد