گنجور

 
بلند اقبال

نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری

نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری

توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف

اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری

دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر

تعالی الله ز شیرین لب ز بس قندوشکرباری

چه حاجت آنکه مشک آرنداز چین وختن دیگر

تو اندر چین زلف خویش از بس مشک تر داری

غم عشق تومی باشد گران باری به دوش من

مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازی

به دامان وصالت کی رسد دست من مسکین

به حال من کند رحمی ز فضل خود مگر باری

بلند اقبال شاید گردد آزاد از غم هجرت

کند گردون اگر شفقت کند طالع اگر یاری