گنجور

 
بلند اقبال

از طلعت اگر ماهی گفتار چرا داری

وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری

خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست

حاشا نتوان کردن انکار چرا داری

صنعان صفت از دستم بردی دل و دین اززلف

ای بت نیی ار ترسا زنار چرا داری

با اینکه به لب داری اعجاز مسیحائی

از چشم نمی دانم بیمار چرا داری

ای ترک اگر از لب ضحاک نمی باشی

بر دوش ز دو گیسو دومار چرا داری

ای زلف نگار من هندوئی وکافر دل

جا ورنه چوهندویان درنار چرا داری

چون وصل نشدحاصل از یار بلنداقبال

از چراغ شکایت کن از یار چرا داری