گنجور

 
بلند اقبال

خواستم بینم رخت را لن ترانی گوشدی

آبرو بر باد دادم بسکه آتش خوشدی

ماهمه کوریم وبی نوریم آنکوچشم داشت

دیدودانست اینکه اندر جلوه از هر سو شدی

تیغ بر رویت ز ابرویت کشیده چشم تو

یافتم اکنون که از بهر چه جوشن موشدی

صید دل را شاهبازی گر به رفتاری چو کبک

چنگل شیری ز مژگان گر به چشم آهوشدی

لوحش الله گلستانی گشته ای پا تا به سر

سروقامت غنچه لب گلچهره نسرین بو شدی

رستم ایران و حسن و دلبری می گفتمت

چشم بددور از رخت می بینمت بر زوشدی

جز گنه ازما نمی آید ز بس هستیم بد

وز تو جز بخشش نمی شاید ز بس نیکوشدی

شانه می گفتا به زلفش ره ندارد کس چومن

خوب ای دل در بر چوگان زلفش گوشدی

یاد داری گفتمت خواهی بلنداقبال شد

درهمان روزی که با دلدار همزانو شدی