گنجور

 
بلند اقبال

توچرا اینهمه بدخو شده ای

تلخ گوگشته ترش روشده ای

همچو شیری به نظر درگه خشم

اگر ازچشم چوآهو شده ای

بی سبب از من دلداده چرا

رنجه از گفتم بدگوشده ای

برده ای دل ز دو صد پیر وجوان

به یکی غمزه چو جادوشده ای

دل طلبکار تو وغافل از این

که تو درجلوه زهر سو شده ای

تا بنفشه خط وسنبل گیسو

تا سهی قد وسمن بو شده ای

همچومن هر که بلنداقبال است

آفت جان و دل او شده ای