گنجور

 
بلند اقبال

از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای

همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای

گوشه گیری داشتی از خلق می بینم کنون

سخت عاشق بر رخ آن سست پیمان گشته ای

بینمت افسرده وپژمرده وزار ونزار

گوئی از کردار وکار خود پشیمان گشته ای

پیش چشم مست دلبر گر نگردیدی کباب

زآتش حسرت چرا اینگونه بریان گشته ای

چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسیاب

مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته ای

جان اگر بهر فدای او نمی خواهی چرا

پیش جانان گوسفند عید قربان گشته ای

چون بلنداقبالی ار آسوده دل از درد عشق

پس چرا از هر طرف جویای درمان گشته ای