گنجور

 
بلند اقبال

توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم

توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم

تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان را

توگر یار منی من حور وغلمان را نمی خواهم

به کویت پاسبانم گر کنی بالله که درعالم

خراج ملک قیصر تاج خاقان رانمی خواهم

نه درهجرت دلم خون گشت ونه جانم ز تن بیرون

من از این دل بری هستم من این جان را نمی خواهم

اطاعت لازم است از دوست اگر گوئی که کافر شو

همان کفرم شود ایمان به جز آن را نمی خواهم

شنیدم دخت ترسائی به صنعان گفت ترسا شو

چو عاشق بود براوگفت ایمان را نمی خواهم

بت من درکلیسا رفت وبتها را شکست از هم

برهمن گفت بشکن کز تو تاوان را نمی خواهم

رضا گر بر قضا گردی عزیز مصر خواهی شد

نیی یوسف اگر گوئی که زندان رانمی خواهم

بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجی کن

بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمی خواهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode