گنجور

 
بلند اقبال

ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم

مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم

کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر

بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم

گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید

کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم

خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود

وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم

از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر

تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم

شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس

شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم

پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم

با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم

آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل

دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم

زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش

از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم